اساطیر یونان باستان | |
پرسئوس | |
---|---|
یونانی: | Περσεύς |
جنسیت: | مذکر |
پدر: | زئوس |
مادر: | دانائه |
همسر: | آندرومده |
فرزندان: | پرسس |
پرسئوس، پرسیوس یا برساووش(به یونانی: Περσέως, Περσέας)، (Perseus) در اساطیر یونانی، پسر زئوس و دانائه و یکی از اولین و نامآورترین پهلوانان اساطیر یونان باستان است. وی را بنا به اساطیر یونانی بنیانگذار شهر موکنای و مؤسس سلسلهی پرسه اید به حساب میآورند. پرسئوس پهلوانی بود که توانست سر مدوسا را از بدنش جدا کند و آندرومده را از دست هیولای دریایی پوزئیدون نجات دهد.
پیدایش نام
یونانیان باستان فرزند پرسیوس (بنام پرسس) را نیای پارسها میدانستند. هرودوت در کتاب هفتم خود در گفتار ۶۱ و نیز ۱۵۰ به این موضوع اشاره کرده.
نام برساووش از نام پرسئوس گرفته شده.
شروع در آرگوس
شاه آکریسیوس پادشاه آرگوس و زن وی اوریدیسه فقط یک فرزند داشتند، دختری به نامدانائه. این دختر به عنوان زیباترین زن آن سرزمین شمرده میشد، اما شاه از این که پسری نداشت، ملول و اندوهگین بود. پادشاه روزی به زیارت معبد دلفی رفت تا از خدای آن معبد بپرسد که آیا ممکن است روزی صاحب فرزند پسر شود یا نه. کاهنهی غیبگوی معبد به او گفت که چنین چیزی ممکن نیست، و در ادامهٔ سخن چیزی به او گفت اندوهبارتر و ناگوارتر از سخن پیشین: اینکه دخترش پسری از زئوس، پادشاه خدایان به دنیا میآورد که آن پسر روزی جدش، یعنی پادشاه آرگوس را خواهد کشت.
یک راه خلاص شدن از این سرنوشت شوم، کشتن دخترش بود، ولی دل شاه به این کار رضا نمیداد، دانائه بچه نداشت و پادشاه برای این که او را همچنان بدون فرزند نگه دارد، در اتاقی برنزی (مفرغی) در حیاط قصرش زندانی کرد و نگهبانانی برای محافظت از آن گماشت. این اتاق در زمین فرورفته بود، ولی بخشی از سقف آن بازمانده بود و نور از همان جا به درون اتاق راه مییافت. زئوس از آن جا به شکل بارانی از طلا بر دانائه نزول کرد و او را حامله نمود و اتاق از طلا پر شد. بعد از اندک زمانی، فرزند آنها به دنیا آمد:پرسئوس. البته در هیچ داستانی گفته نشده است که دانائه چگونه فهمید که این باران طلا زئوس است که اینگونه به دیدارش آمده، دانائه دیربازی زاده شدن این پسر را از پادشاه پنهان داشت. پادشاه فقط از یک چیز مطمئن بود و آن این که زنده ماندن این پسر برای او خطرناک خواهد بود.
به هر حال شاه تصمیم نداشت که کودک را بکشد، مخصوصاً این که نوه اش فرزند زئوس شمرده میشد و با خدایان چنین رفتاری ممکن نبود و عواقب هولناک در پی میداشت. سرانجام پادشاه تصمیم گرفت که به طریقی دیگر عمل کند: وی دستور داد صندوقی بزرگ از چوب ساختند و آن دو را درون صندوق قرار دادند و به دریا و بر سینه ی امواج رها ساختند . (چیزی شبیه به اتفاقی که در زندگینامههای موسی پیامبر و سارگون کبیر هم شاهد هستیم). هنگامی که صندوق در دل تاریکی دریا ره میپیمود، دانائه دعا و نیایش مینمود. سرانجام دریا به ارادهٔ پوزئیدون آرام گرفت و امواج دریا بنا به خواستهی زئوس، مادر و فرزند را به ساحل جزیرهٔ سریفوس آوردند، در آنجا ماهیگیری به نامدیکتیس (به معنای تور ماهیگیری ) آن دو را پیدا کرد و پذیرایشان شد. دیکتیس برادر پولیدکتس پادشاه جزیره بود.